وارد سالن کنفرانس شدیم. همه چیز را چک کردیم که چیزی برای شروع جلسه دفاع از پایاننامه دچار مشکل نباشد. ریکوردر را نزدیک محل نشستن اساتید گذاشتم و روشنش کردم. نمیدانم دقیقا دنبال چه چیزی بودم و میخواستم چه چیزی را از زبانشان بشنوم. سه استادی بودند که هر کاری انجام دادند تا حرف استاد پایاننامهام به کرسی بنشیند. گفته بودند استاد همکار ماست و تو میروی و ما با استادت چشم در چشم میشویم. یک پایاننامه است، چه فرقی میکند چه چیزی مینویسی.
ارائه که تمام شد و نوبت به اساتید رسید تا صحبت کنند، استاد راهنما صحبتش را با معذرتخواهی شروع کرد. بقیه کلمات و جملاتی که در ادامه معذرتخواهی میگفت را نمیشنیدم. فقط یک چیز در ذهنم تکرار میشد: اگر تمام مدت قابلیتهایی را که میگوید داشتم پس آن همه اذیت کردن و القای نتوانستن در من برای چه بود؟ یک جای ذهنم صدایی بلند شد که با این فکر که نمیتوانی، سالن را ترک نکن. وقتی در این روزهای آخر به تو تلفن زده و پشتبند خندۀریزی گفته است: فکر نمیکردم تا این اندازه پوست کلفت باشی، پس توانایی داری و به اذیت کردنهای خودش آگاه است. اما این صدا خیلی مبهم و دور بود.
جلسه دفاع رو به اتمام بود. نیم ساعت مانده بود تا چراغهای سالن کنفرانس خاموش شود و این دوره از تحصیل به پایان برسد. چیزی که از این سالن داشتم با خودم میبردم نمره خوب از پایاننامه نبود، بلکه وجودی سرشار از حس نتوانستن بود.
بعد از جلسه ریکوردر را خاموش کردم. دو ماه آن صداها را نگه داشتم. اما دیگر هیچوقت گوش ندادم ببینم چه گفتهاند. چه فرقی میکرد وقتی از اتاق بیرون رفتهام، چه گفتهاند. ترم اول دانشگاه با آن شور و انرژی شروع کرده بودم. با این فکر که میتوانم و ایدههایم را در این رشته عملی میکنم و بعدازظهر روز دفاع با این حس خوابگاه و دانشگاه را ترک کردم که من نمیتوانم. از ۱۲ اسفند ۹۳ حس آدم بیخانمانی را داشتم که نمیدانست خانهاش کجاست. باید چکار کند و هدفش چیست.
حدود دو سال گاهی در تنهایی سعی میکردم که کارم را آرام آرام انجام دهم ولی انجام نمیشد. به دو هفته نکشیده از لحاظ روانی کم میآوردم و رها میکردم. از طرفی دوست داشتم خودم را دوباره به خودم ثابت کنم. از طرف دیگر انگار ذهنم خشک شده بود. تا حرکتی میکردم دردی درون مغزم حس میکردم. انگار که لبت خشک شده باشد و تو دهن باز کنی و خون جاری شود. هر بار این حس درون مغزم و خون ریزی ناشی از حرکت، من را بیخیال انجام کار میکرد.
خودم را وادار میکردم تا دوباره قدم در راه بگذارم. چند قدم میرفتم و بعد پشیمان میشدم. بزرگترین ترسم از عدم توانایی در خواندن و نوشتن بود. از هر محیطی و هر کاری که به این دو ختم میشد سر باز میزدم و هر چیزی را که میخواستم به این دو ختم میشد. البته همچنان به کتابفروشیها سر میزدم و هر بار یک کتاب میخریدم و به جای کتاب خواندن آن را ورق میزدم. کاری که در حال حاضر وقتی به آن فکر میکنم میبینم اشتباه و بیهوده نبوده است. از لحاظ روانی شرایط خواندن و نوشتن نداشتم اما همین که طی روز گاهی چند ساعت کتابهایی را در دست میگرفتم و تطبیق میدادم که ببینم چه مباحث مشترکی دارند، حداقل امتیازی که برایم داشت این بود که با ناامیدی زیادی که نسبت به خواندن و نوشتن در دل خودم حس میکردم، اما با این کار نزدیک چیزهایی بودم که دوست داشتم.
طی این مدت تقریبا رابطهام را با اشخاصی که بودنشان باعث میشد من کتاب بخوانم یا بنویسم قطع کردم. تشویق آنها و بیان کردن نقاط مثبت با چیزی که من درون خودم حس میکردم، کاملا در تضاد بود.
سال ۹۵ بود که یکی از اساتیدم تماس گرفت که برای یک کار تحقیقی نیاز به نیرو داریم، هستی؟ توضیح دادم که من نمیتوانم. کاری را که میگویید من تا به حال انجام ندادهام. شاید کار را خراب کنم. چند سوال پرسید. من جواب دادم. گفت دانشگاه فرهنگیان میبینمت. همه اعضایی که برای کار آمده بودند جمع بودیم. نوبت به معرفی خودمان و کارهایی که انجام داده بودیم رسید. همه معرفی کردند. همه چهار یا پنج کار مرتبط در کارنامه خودشان داشتند. من رفته بودم که هم به خودم و هم به استادم نشان دهم که من درست میگویم و نمیتوانم.
خودم را معرفی کردم. گفتم غیر پایان نامه کاری را انجام ندادهام. استادم نگاه کرد و چند ثانیهای مکث کرد. مکثی که نشان از عدم رضایتش از نوع معرفی خودم بود. سرم را پایین انداختم. استادم در حالی که ایستاده بود رو به همکار دیگرش که مسئول پژوهش دانشگاه فرهنگیان بود کرد و گفت: در پایاننامهام به من کمک کردهاند و همینطور در موسسه یکی از دوستانم مدتی مشغول بودند و البته رشته تحصیلیشان پژوهش است. راستش یادم رفته بود که مدت در یک موسسه مشغول بودم و بعد بخاطر مشکلات پایاننامه ارشد، فرصت همکاری نداشتم و رها کرده بودم. کاری را که برای پایاننامه استادم انجام داده بودم از نظرم چیزی نبود که در رزومه کاری بیاورم.
جلسه تمام شد. بعد از جلسه با استادم هم مسیر شدم. در راه گفت: شما یک ایراد دارید. در معرفی خودت روی نقاط منفی تاکید میکنی. فکر میکنی بقیه که الان کارهای خود را ردیف کردند به این معنی است که تو نمیتوانی. از وضعیت پایان نامه ارشدم و اتفاقی افتاده بود باخبر بود. برایش توضیح دادم که بعد از ارشد اعتمادم به خودم را از دست دادهام. گفت مسئول پژوهش دانشگاه نظرش این بوده است که کس دیگری را جایگزین شما کنیم. من شما را تضمین کردهام.
تشکر کردم اما دوست داشتم این کار را نمیکرد و فشار درونی که تحمل میکردم تمام میشد. کار پژوهشی انجام شد. بعد از یک ماه ساعت سه شب پیامی گرفتم: «کار شما در این پژوهش دقت بالای شما را میرساند. این پتانسیل خودت را تقویت کن. برای ادامه همکاری به من سر بزن.»
این پیام در لحظه اول خوشحالم کرد. اما بعد از ده دقیقه افکار منفی ذهنم شروع شد. صدهای درون ذهنم که میخواست این کار را یک کار ساده جلوه دهد که از عهده هر کسی بر میآید و حالا چیزی نبود که بخواهد تعریف کند. رابطهام را با استاد قطع کردم. طی مدت با هر کسی آشنا میشدم که از خلاقیت، توانایی، مسئولیتپذیری و از ارزشمند بودن کاری که انجام میدادم دم میزد، رابطهام را قطع میکردم.
یک سال و نیم تنهایی و انجام ندادن هیچ کاری. در ظاهر خانواده فکر میکردندکه مشغول خواندن هستم اما من مشغول ورق زدن بودم. بعد از گذشت مدتی دوباره فکر میکردم شاید به یاد بیاورم که یکی از مهمترین اهداف من چه بوده است. اما وقتی مینوشتم، میدیدم که توانش را ندارم و مهمتر اینکه دیگر اهدافم در ذهنم واضح نبودند. به خودم گفتم همه را رها کن. فعلا برای دکترا آماده شو. بقیه اهداف یا برایت دوباره روشن میشوند یا اهداف جدید پیدا میکنی.
در این راه با شخصی آشنا شدم که در نگاهش من توانایی انجام کار را داشتم. بعد از دو سال که متوجه شدند من با هیچ روشی نمیتوانم از فکر نتوانستن خودم کوتاه بیایم، گفتند شاید لازم باشد مدتی کلا کنار بگذاری و خودت باشی. اما من را در کارها و نزدیک خودشان و در فضای خواندن نگه داشتند. برایم ارزش بزرگی داشت که بعد از گذشت چند سال و همراه بودن حس ناتوانی با من، یک نفر اینگونه اعتماد دارد و به من این اعتماد را میدهد که اگر از آن دوره ارشد و فکرش بگذری همه چیز برایت دوباره خوب خواهد شد.
اوایل همراه بودم تا به خودم و او ثابت کنم که من نمیتوانم. به مرور با وجود اینکه هنوز حس ناتوانی همراه من بود اما دوست داشتم تلاش کنم تا خودم هم بتوانم خودم را به گونهای ببینم که او میبیند. حالا که چند ماهی است مهمترین کارم تماشای خودم و نوشتن در مورد خودم است، فکر میکنم وقتی آدمهایی اطراف من هستند که به من تا این اندازه اعتماد دارند، چرا خودم اعتماد نکنم. چرا اینبار به جای اینکه صداهای درون ذهن خودم را بشنوم که بیخیال شو، نمیتوانی، خراب میکنی؛ آدمهای رو به رو خودم را نبینم و یکبار به آنها اعتماد نکنم. پنج سال به حرف ذهن خودم گوش دادم که نمیتوانم الان یک سال به حرف آدمهایی گوش کنم که به من میگویند میتوانی.
همیشه میگویند به صحبت دیگران در مورد خودت توجه نکن. چه صحبتهایی که جنبه مثبت دارد و چه آنها که دم از ناتوانایی تو میزنند. کار خودت را انجام بده. ولی میخواهم بگویم گاهی آدمهایی هستند که از خودمان نسبت به خودمان مهربانترند. زمین خوردهای و این زمین خوردن را میفهمند. سالها کنارشان بودهای و فهمیدهای آدمی نیستند که با اعتماد نابهجا به کسی ضرر برسانند.
گاهی دست از شنیدن صداهای ذهنت بردار و به کلام آدمهایی گوش بده که به تو اعتماد میکنند. گاهی در چشم آدمهایی که به تو میگویند میتوانی بنشین و خودت را از دریچه چشم آنها تماشا کن. ذهن گاهی ترسو میشود. یک سال یک نفر به تو القا کرده نمیتوانی و تو خودت را از چشم او دیدهای. حالا یکسال دیگر بیا و خودت را از چشم آدمهایی ببین که به تو میگویند میتوانی. یک سالی که دانه نتوانستن درونت کاشته شد ماهها طول کشید تا نتوانستن گیاهی رونده شود و همه ذهنت را بگیرد. حالا یک سال در چشم دیگرانی بنشین که بیشتر از دو سال است که منتظرند که تو به آنها بگویی حق با شما بود، میتوانم. بذر دیدن خودت از نگاه اطرافیانی که به تو میگویند میتوانی را در ذهنت بکار. به یاد داشته باش جوانه زدن این بذر نیاز به زمان و مراقبت دارد.
یکبار به دیگرانی اعتماد کن که توانستن را در تو میبینند. در چشم آنها بنشین و خودت را آنگونه ببین که آنها میبینند.