یک ماه و یازده روز از تماشا و هم قدم شدن با خودم میگذرد. در این یک ماه دو نفر بودم. یک نفر که گاهی مشغول اهمالکاری بود. گاهی اضطراب شروع انجام کار امانش را بریده بود. گاهی ترس از انجام یک کار وادارش میکرد تا از پشت میز بلند شود و راه برود. این راه رفتن تا جایی ادامه داشت که سرگیجه مجبورش میکرد بنشیند. گاهی از انجام دادن هر کاری رها بود و با غم همبستر میشد. عصبانی میشد، خوشحال میشد، غر میزد. از تنهایی لذت میبرد و گاهی دنبال جایی بود که حتی صدای سکوت را هم نشنود. روزهایی تا نزدیک صبح در تاریکی به سقف زل میزد و صبحی که با وجود اینکه خوابش کامل شده بود، دوست داشت بیشتر زیر پتو بماند.
نفر دوم اما تماشا میکرد. خالی از هر احساسی فقط نگاه میکرد. درست مثل زمانی که یک پژوهشگر به منظور انجام دادن یک کار میدانی، وارد میدان پژوهش میشود و کاری جز نوشتن، یادداشتبرداری ، کلمهبرداری و ضبط تصویر ندارد. هر روز اطلاعات جمع میکند. گزارش هر روز را بی هیچ دخل و تصرف و هیچ تحلیلی، مینویسد. اگر با خودم عهد نکرده بودم بنشین و خودت را تماشا کن، هر کدام از این حالات خودش به تنهایی میتوانست باعث شود که من هیچ کار دیگری انجام ندهم. اما اوضاع فرق داشت. بعد از دو هفته متوجه شدم تماشا دارد یک حالت را از من میگیرد و حالت دیگری را جایگزین آن میکند.
تماشای خودم از بیرون باعث شده بود میزان سرزنش کردن خودم تا حد زیادی پایین بیاید. فکر گذشته و تمام کارهایی که میتوانستم برای خودم انجام دهم و نداده بودم، دیگر اذیت نمیکرد. به قضاوت خودم نمینشستم. طی مدت تکرار کلمه « نمیتوانم» در ذهنم به شدت کاهش یافته بود. پژوهشگر درونم به خوبی کار خودش را انجام داده بود. نگاه کردن و ثبت هر چیزی که میبیند بی هیچ قضاوت و کم و زیادی.
اخلاق پژوهشی را در این نگاه کردن رعایت کرده بودم. توانسته بودم که با خودم به عنوان یک پدیده برخورد کنم. پدیدهای که گذر زمان و اتفاقهای ریز و درشت باعث شد بود که از آن غافل شوم و نیاز به شناخت آن داشتم. آرامشی که در دل و ذهنم احساس میکردم حس خوشایندی را به من داده بود. اینکه میتوانستم عادتهای خوب و بدم را ببینم این احساس را در من به وجود آورده بود که عادتها مانند بچههایی هستند که خودم میتوانم آنها را تربیت کنم. اولین قدم این تربیت دیدن این عادتهای خوب و بد و رسیدن به این توانایی که بتوانم هر کدام از آنها را به خوبی توصیف کنم. تماشا کردن و هم قدم شدن باعث شده است که این عادتها را مانند مهمان یا مهاجرانی بدانم که دست خودم است که کدام را نگه دارم و کدام را بیرون کنم یا حداقل بتوانیم با هم به سازش برسیم.
اینکه توانستهام با نگاه دقیق و همراه با نوشتن درون خودم را بهتر ببینم، باعثِ زایشِ یک حس تسلط بر خودم شده است. تسلطی که به من میگوید هر عادت بد و خوبی را با توجه و تکرار و زمان میتوانم در خودم پررنگتر و کمرنگتر کنم و گاهی حتی با بعضی از عادتهای شکل گرفته به سازش برسیم و بتوانیم با هم درکالبد من زندگی کنیم.
چند سال طول کشید تا من بتوانم با بعضی از افکار و حالات درونی خودم کنار بیایم و به این مرحله برسم که بتوانم خودم را از بیرون ببینم. این را میگویم که اگر روزی شما خواستید به تماشای خودتان بنشینید و چند هفته اول چیزی دستگیرتان نشد، ناامید نشوید. این تماشا کردن همچنان ادامه دارد. همچنان هر روز در حال ثبت حال و احوال و نگاه کردن به خودم هستم. در کنار نگاه کردن به خودم، دست دو حس را گرفتهام و این روزها بیشتر با آنها حرف میزنم. یکی اهمالکاری و دیگری ترس. ترسی که اهمالکاری را تقویت میکند. به تماشا نشستن و همقدم شدن با خودم، زمان بیرون ماندن من از منطقه امنم را افزایش داده است.
اما چگونه به تماشا بنشینیم؟ ابزار چیست؟
نوشتن. به تماشا نسشتن بدون نوشتن مثل نشستن و نگاه کردن به یک گودال آب است. نهایت چیزی که در آن بتوانی ببینی سایۀ اجسامی است که در نزدیکی آن گودال هستند. گودال آبی که آرام آرام بوی بدی که ناشی از ساکن بودنش است، آزارت میدهد و باعث میشود که دست از تماشا برداری و بلند شوی و بروی. اما اگر بنویسی همه چیز مانند آبِ روان میشود. در نقطهای این آب کدر است. در نقطهای شفاف. یک جایی میتوانی دستت را در مسیر آب نگه داری و جریان آن را حس کنی. میتوانی جایی پاچه شلوارت را بالا بزنی و در نقاط کم عمقش راه بروی. سنگ ریزهای زیر پایت، ماهیها، جلبکها ، برخورد همه اینها را به پاهایت حس کنی. در نقاط پر عمقش شنا کنی و هر جایی که گلآلود بود بگردی و ببینی در بالا دست این آب روان چه چیزی باعث کدری این آب شده است.
به تماشا کردن خودت، نوشتن را همراه کن تا بتوانی درون خودت را لمس کنی. بعد از نگاه کردن، لمس کردن دومین قدم یک رابطه عاشقانهست.
چه رابطه عاشقانهی پایداری بشه این رابطه. آفرین به شما که آنقدر عالی نوشتین.
ممنونم از شما که وقت گذاشتید و خوندید.